گلچيني از اشعار حضرت امام خميني(ره)

گلچيني از اشعار حضرت امام خميني(ره)

 

غزل
رباعي
قصيده
مسمّط
ترجيع بند
قطعات و اشعار پراكنده

 

روز وصل


غم مخور ايام هجران رو بپايان ميرود

اين خماري از سر ما مي‌گُساران ميرود


پرده را از روي ماه خويش بالا ميزند


غمزه را سر ميدهد غم از دل و جان مي‌رود


بلبل اندر شاخسار گُل هُويدا مي‌شود


زاغ با صَد شرمساري از گُلستان مي‌رود


محفِل از نور رُخ او نور افشان مي‌شود


هر چه غير از ذكر يار از ياد رِندان مي‌رود


ابرها از نور خورشيد رخش پنهان شوند


پرده از رُخسار آن سرو خرامان مي‌رود


وعدة ديدار نزديك است ياران مُژده باد


روز وصلش مي‌رسد ايام هجران مي‌رود

محفل رندان



آيد آن روز كه خاك سر كويش باشم

ترك جان كرده و آشفته رويش باشم

ساغر روح فزا از كفِ لُطفش گيرم

غافل از هر دو جهان بستة مويش باشم

سر نهم بَر قدمش بوسه زنان تا دَم مرگ

مست تا صبح قيامت ز سبويش باشم

همچو پروانه بسوزم برِ شمعش همه عُمر

محو چون مي زده در روي نكويش باشم

رسد آن روز كه در محفل رندان سرمست

رازدار همه اسرار مگويش باشم

يوسفم گر نزند بر سَر بالينم سَر

همچو يعقوب دل آشفتة بويش باشم

شرح پريشاني



درد خواهم دوا نمي‌خواهم

غُصّه خواهم نوا نمي‌خواهم

عاشِقم عاشِقم مريض توام

زين مَرض من شفا نمي‌خواهم

من جفايت بجان خريدارم

از تو ترك جفا نمي‌خواهم

از تو جانا جفا وفا باشد

پس دگر من وفا نمي‌خواهم

تو صفاي مني و «مَروة» من

«مَروه» را با «صفا» نمي‌خواهم

صوفي از وصل دوست بي خبر است

صوفيِ بي صفا نمي‌خواهم

تو دُعاي مني، تو ذكر مني

ذكر و فِكر و دُعا نمي‌خواهم

هر طرف رو كُنم تويي قبله

قبله، قبله نما نمي‌خواهم

هر كه را بنگري فدايي تو است

من فدايم فدا نمي‌خواهم

همهْ آفاقْ روشن از رُخ تو است

ظاهري جاي پا نمي‌خواهم

انتظار



از غم دوست در اين ميكده فرياد كشم

دادرس نيست كه در هجر رخش داد كشم

داد و بيداد كه در محفل ما رندي نيست

كه بَرش شكوه برم، داد ز بيداد كشم

شاديم داد، غمم داد و جفا داد و وفا

با صفا منت آنرا كه به من داد كشم

عاشقم، عاشق روي تو، نه چيز دگري

بار هجران و وصالت به دل شاد كشم

در غمت اي گل وحشي من اي خسرو من

جور مجنون ببرم، تيشه فرهاد كشم

مُردم از زندگي بي تو- كه با من هستي

طرفه سرّي است كه بايد بر استاد كشم

سالها مي‌گذرد، حادثه‌ها مي‌آيد

انتظار فرج از نيمه خرداد كشم

راز بگشا!



مُرغ دل پَر مي‌زند تا زين قفس بيرون شود

جان بجان آمد توانش تا دمي مجنون شود

كس نداند حال اين پروانة دلسوخته

در بر شمع وجود دوست آخر چون شود

رهروان بستند بار و بَر شدند از اين ديار

بازمانده در خم اين كوچه دل پُر خون شود

راز بُگشا پرده بَردار از رُخ زيباي خويش

كز غم ديدار رويت ديده چون جيحون شود

ساقي از لب تشنگان بازمانده ياد كُن

ساغرت لبريز گردد، مستيت افزون شود

گر ببارد اَبر رحمت باده روزي جاي آب

دشتها سرمست گردد چهره‌ها گلگون شود

 

سرا پردة عشق



بايد از رفتن او جامه به تن پاره كنم

درد دل را به چه انگيزه توان چاره كنم

در ميخانه گشاييد به رويم كه دمي

درد دل را به مي و ساقي ميخواره كنم

مگذاريد كه درد دل من فاش شود

كه دل پير خرابات ز غم پاره كنم

سرِ خُم باد سلامت كه به غمخواري آن

ذره در پردة عشق تو چو خُمپاره كنم

از سرا پردة عشقش بدر آيم روزي

ساكنان سر كويش همه آواره كنم

رُخ نما اي بُت هَر جايي بي نام و نشان

تا ز سِيلي دل خود همسر رُخساره كنم

محرم راز



در غم هجر رُخ ماه تو دَر سوز و گُدازيم

تا به كي زين غم جانكاه بسوزيم و بسازيم

شب هجران تو آخر نشود رُخ ننمايي

در همه دَهر تو در نازي و ما گردِ نيازيم

آيد آن روز كه در باز كُني پرده گشايي

تا بخاك قدمت جان و سَر خويش ببازيم

به اشارت اگرم وعده ديدار دهد يار

تا پس از مرگ به وَجد آمده در ساز و نوازيم

گر به انديشه ببايد كه پناهي است بكويت

نه سوي بُتكده رو كرده نه راهي حجازيم

ساقي از آن خُمِ پنهان كه ز بيگانه نهان است

باده دَر ساغر ما ريز كه ما مَحرم رازيم

بادة عشق



من خراباتيم از من سُخن يار مخواه

گُنگم از گُنگ پريشان شده گُفتار مخواه

من كه با كوري و مهجوري خود سرگرمم

از چنين كور تو بينائي و ديدار مخواه

چشم بيمار تو بيمار نموده است مرا

غير هذيان سُخني از من بيمار مخواه

با قلندر منشين گر كه نشستي هرگز

حِكمت و فلسفه و آيه و اخبار مخواه

مستم از بادة عشق تو و از مستِ چنين

پندِ مردان جهان ديده و هُشيار مخواه



بار امانت



غمي خواهم كه غمخوارم تو باشي

دلي خواهم دل آزارم تو باشي

جهان را يك جوي ارزش نباشد

اگر يارم اگر يارم تو باشي

ببوسم چوبة دارم بشادي

اگر در پاي آن دارم تو باشي

به بيماري دهم جان و سر خود

اگر يار پرستارم تو باشي

شوم اي دوست پرچمدار هستي

در آن روزي كه سردارم تو باشي

رسد جانم بفوق قاب قوسين

كه خورشيد شب تارم تو باشي

كِشم بار امانت با دلي زار

امانت دار اَسرارم تو باشي

محفل دلسوختگان



عاشقم عاشق و جُز وصل تو درمانش نيست

كيست كاين آتش افروخته در جانش نيست

جُز تو در محفل دلسوختگان ذكري نيست

اين حديثي است كه آغازش و پايانش نيست

راز دل را نتوان پيش كسي باز نمود

جُز بر دوست كه خود حاضر و پنهانش نيست

با كه گويم كه بجُز دوست نبيند هرگز

آنكه انديشه و ديدار بفرمانش نيست

گوشة چشم گشا بر من مسكين بنگر

ناز كُن ناز كه اين باديه سامانش نيست

سَر خُم باز كُن و ساغر لبريزم ده

كه بجز تو سر پيمانه و پيمانش نيست

نتوان بست زبانش ز پريشان گوئي

آنكه در سينه بجز قلب پريشانش نيست

پاره كُن دفتر و بشكن قلم و دَم در بند

كه كسي نيست كه سرگشته و حيرانش نيست

آرزوها
در دلم بود كه آدم شوم ،اما نشدم
بيخبر از همه عالم شوم ،اما نشدم
بردر پير خرابات نهم روي نياز
تا به اين طايفه محرم شوم ،اما نشدم
هجرت از خويش كنم،خانه به محبوب دهم
تا به اسماء معلم شوم ،اما نشدم
از كف دوست بنوشم همه شب باده ي عشق
رسته از كوثر و زمزم شوم،اما نشدم
فارغ از خويشتن و واله ي رخسار حبيب
همچنان روح مجسم شوم، اما نشدم
سرو پاگوش شوم ،پاي به سر هوش شوم
كز ده گرم تو ملهَم شوم ،اما نشدم
از صفا راه بيابم به سوي دارفنا
دروفا يار مسلم شوم،امانشدم
خواستم بركنم از كعبه ي دل ،هر چه بت است
تابردوست مكّرم شوم،اما نشدم
آرزوها همه در گور شد اي نفس خبيث!
دردلم بود كه آدم شوم ،امانشدم

 

آفتاب نيمه شب

اى خوب رخ كه پـــــرده نشينى و بى‏حجاب

اى صـــــــــدهزار جلـــــــوه‏گـر و باز در نقاب

اى آفتــــــــــابِ نيمــــه شب اى ماهِ نيمروز

اى نجم دوربين كـــــه نـــه ماهى نه آفتاب


كيهان طلايه دارت و خــــــورشيد ســـايه‏ات

گيســـــــــوى حــــــور خيمــه ناز تو را ،طناب


جانهاى قدسيــان همه در حسرتت به سوز

دلهــــــاى حوريـــــــان همـه در فرقتت كباب


انمـــــــوذج جمــــالى و اسطــــــوره جــلال

درياى بيكــــــــرانى و عالـــــم همــــه سراب


آيــــــا شــــود كه نيم نظر ســـــــوى ما كنى

تا پــــــــر گشــــــوده ،كوچ نماييم از اين قِباب


اى جلــــــــوه ات جمـــــــــالْ دهِ هرچه خوبرو

اى غمزه ات هلاكْ كنِ هر چه شيخ و شاب


چشـــــم خرابِ دوست ،خــــرابم نموده است

آبـــــــادى دو كـــــــوْن به قربـــان اين خراب

 

بت يكدانه

خـــرّم آن روز كــه ما عاكف ميخانه شويم

از كف عقل بــرون جسته و ديوانه شويم


بشكنيــــــــــــــم آينه فلسفه و عرفان را

از صنمخــــــــــانه اين قافله بيگانه شويم


فارغ از خـــــــــانقه و مدرسه و دير شده

پشت پايى زده بر هستى و فرزانه شويم


هجرت از خويش نموده سوى دلدار رويم

والــــــه شمع رُخش گشته و پروانه شويم


از همــــــــــــه قيد بريده ز همه دانه رها

تا مگــــــــــــر بسته دام بت يكدانه شويم


مستى عقل ز سر برده و آييم به خويش

تا بهـــــــــــوش از قدح باده مستانه شويم

محراب انديشه


بايد از آفــــــــاق و انفس بگذرى تا جـــان شوى

و آنگه از جان بگذرى تا در خور جـــانان شوى

طُـــــــرّه گيســـــــــوى او در كف نيايد رايـــگان

بايد اندر اين طريقت پاى و سر چوگان شوى


كـــــى توانــــــى خواند در محراب ابرويش نماز

قـــــرنها بايد در اين انديشه سرگردان شوى


در ره خــــــال لبش لبـــــــريز بــــــايد جــام درد

رنج را افـــزون كنى، نى در پى درمان شوى


در هواى چشم مستش در صف مستان شهر

پاى كوبى، دست افشانى و هم ‏پيمان شوى

اين ره عشق است و اندر نيستى حاصل شود

بايدت از شـــــوق، پروانه شوى، بريان شوى

 

مسـتى عاشــق

دل كـه آشفته روى تو نبـــــاشد، دل نيست

آنكـــــــــه ديوانه خال تو نشد، عاقل نيست

مستــــى عاشق دلباخته از باده تــــوست

بجــز اين مستيم از عمر، دگر حاصل نيست

عشق روى تــــــــو دريـــن باديه افكنــــد مرا

چه تــوان كرد كه اين باديه را ساحل نيست

بگــــــــــذر از خـــويش اگر عاشقِ دلباخته‏اى

كه ميـــان تو و او، جز تو كسى حايل نيست

رهرو عشقى اگر، خــرقـــه و سجــــــّاده فكن

كه بجــز عشق، تو را رهرو اين منزل نيست

اگر از اهل دلــــى صــــوفى و زاهـــــــد بگذار

كه جـــز اين طايفه را راه درين محفل نيست

برخَمِ طــــــــــــــــــرّه او چنگ زنـم، چنگ زنان

كه جز اين حـــــــــاصل ديوانه لايعقل نيست

دست مـــن گير و از اين خرقه سالوس، رهان

كه در اين خــــرقه بجز جايگــه جاهل نيست

علم و عــــــــــرفان به خــــــرابات ندارد راهى

كه به منزلگـــــــــه عشّاق ره بــاطل نيست

 

طبيب عشق



غـــــــــــم دل با كه بگويم كه مرا يارى نيست

جز تـــــــــو اى روحِ روان، هيچ مددكارى نيست

غم عشق تو به جان است و نگويم به كسى

كه در اين بــــــــاديه غمزده، غمخوارى نيست

راز دل را نتوانــــــــــــــــــم به كسـى بگشايم

كه در اين ديــــــــــــر مغان رازنگهدارى نيست

ساقى، از ساغـــــر لبـــــريز ز مـــى دم بـربند

كه در اين ميكـــــده مى‏زده، هشيارى نيست

درد من، عشق تــــــو و بستر من؛ بستر مرگ

جز تواَم هيچ طبيببــــــى و پــــــرستارى نيست

لطف كن، لطف و گـــــــذر كن به سر بـــالينم

كه به بيمــــــــــارى من جان تو، بيمارى نيست

قلـــــــــم ســـــرخ كشم بر ورق دفتر خويش

هان كه در عشق من و حُسن تو، گفتارى نيست

 

كاروان عــــشــــــق



پـــــريشان‏حالــــــى و درماندگىّ ما نمــى‏دانى

خطا كارى ما را فاش بى پروا نمى‏دانى

به مستى، كـــاروان عاشقان رفتند از اين منزل

برون رفتند از "لا "جانب "الّا"، نمى‏دانى

تهـــى‏دستى و ظالــــم پيشگــىّ ما نمى‏بينى

سبكبارى عاشق پيشه والا، نمى‏دانى

بــــــرون رفتند از خــــود تــــا كه دريابند دلبر را

تو در كنج قفس منزلگه عنقا نمى‏دانى

زجــا برخيز و بشكن اين قفس، بگشاى غلها را

تو منزلگـــــاه آدم را ورأ "لا" نمــــى‏دانى

نبــــردى حاصلــى از عمر، جز دعواى بى‏حاصل

تو گويى آدميّت را جز اين دعوا نمى‏دانى

 

 

 

 

 

 

 

دانلود ويديو

 
دعوى اخلاص
گــــر تــــو آدم‏زاده هستى "عَلّم اَلاَسما" چه شد؟ * "قابَ قَوْسينت" كجا رفته است؟ "اَوْاَدْنى" چه شد؟
بـــــر فـــــــــراز دار، فـــــــــرياد "اَنَا الحق" مى‏زنى * مــــــدّعىِ حــــــــق طلب، اِنيّت و اِنّـــــا چه شد؟
صــــوفى صـــــافى اگر هستى، بكن اين خرقـه را * دم زدن از خــــويشتن با بـــــوق و با كرنا چه شد؟
زهــــــد مفـــــــروش اى قلنـــــدر، آبروى خود مريز * زاهـــــد ار هستى تو، پس اقبال بر دنيا چه شد؟
اين عبــــادتــها كه ما كرديم، خوبش كاسبى‏است * دعــــــــــوى اخلاص با اين خود پرستيها چه شد؟
مــــــرشد از دعوت به سوى خويشتن، بردار دست * "لا الهت" را شنيدستم؛ ولــــــــى "الاّ" چه شد؟
مـــــاعر بيمايه، بشكن خـــــامـــــه آلــــــــــــوده‏ات * كـــــــــــم دل‏آزارى نما، پس از خدا پروا چه شد؟

كاروان عمر
عمر را پايـان رسيد و يــــــــارم از در درنيـــامد * قصّــــه‏ام آخـــر شد و اين غصّه را آخر نيامد
جام مرگ آمـد به دستم، جام مى هرگز نديدم * سالها بر من گـــذشت و لطفى از دلبر نيامد
مرغ جان در اين قفس بى بال و پر افتاد و هرگز * آنكــــه بايـــد اين قفس را بشكند از در نيامد
عاشقــــانِ روى جانان، جمله بى نام و نشانند * نامــــــداران را هـــواى او، دمى بر سر نيامد
كاروانِ عشق رويش، صف به صف در انتظــارند * با كه گويـــم: آخر آن معشوق جان‏پرور نيامد
مردگان را روح بخشــد، عاشقان را جان ستاند * جاهلان را اين‏چنين عاشق كشى باور نيامد

لذت عشق
لذت عشق تو را جز عاشق محـــزون، نداند * رنج لذت‏بخش هجران را بجز مجنــون، نداند
تا نگشتى كوهـــكن، شيرينى هجران ندانى * نــــاز پـــــرورده، ره آورد دل پر خــــون نداند
خسرو از شيرينى شيرين، نيابد رنگ و بويى * تا چو فرهاد از درونش، رنگ و بو بيرون نداند
يوسفـــى بايــــــد كه در دام زليخا، دل نبازد * ورنه خورشيد و كواكب در برش مفتون نداند
غــــــرق دريا جز خروش موج بى پايان، نبيند * باديه پيماى عشقت ساحل و هامـون نداند
جلـــــــوه دلدار را آغاز و انجامــــــــــى نباشد * عشق بى پايان ما جز آن چرا و چـون، ندان

پرده نشين
اين قافلــــه از صبح ازل، ســــوى تــــو رانند * تا شـــام ابـــد نيز به سوى تو روانند
سرگشته و حيران، همه در عشق تو غرقند * دلسوخته، هر ناحيه بى تاب و توانند
بگشـــــــاى نقــــــاب از رُخ و بنماى جمالت * تا فـــاش شود آنچه همه در پى آنند
اى پــــرده نشين در پــــــى ديــــدار رُخ تـــو * جــــانها همه دل باخته، دلها نگرانند
در ميكــــده، رنـــــدان همه در ياد تو مستند * با ذكـــــر تـو در بتكده‏ها پرسه زنانند
اى دوست، دل ســـوختــه‏ام را تو هدف گير * مــــژگان تـــو و ابروى تو، تير و كمانند

پرتو حُسن
خواست شيطان بد كند با من؛ ولى احسان نمود * از بهشتم بــــرد بيــــــرون، بسته جانان نمود
خـــواست از فــــــردوس بيرونـــم كند، خوارم كند * عشق پيدا گشت و از مُلك و مَلَك پرّان نمود
ســـاقــــى آمـــــــد تا ز جـــــام باده بيهوشم كند * بـــى‏هُشى از مُلك، بيرونم نمود و جان نمود
پــــرتـــــو حُسنت به جان افتاد و آن را نيست كرد * عشـق آمـــــد، دردها را هر چه بُد درمان نمود
غمـــــــزه‏ات در جـــــــان عـــــاشق برفروزد آتشى * آنچنـــان كـــز جــلوه‏اى با موسى عمران نمود
"ابن سينا" را بگــــــو در طـــــور سينــــــا ره نيافت * آنكــــه را بــــرهان حيران‏ساز تو، حيران نمـود

سفر عشق
بــــــــــــا دلِ تنگ به ســـوى تو سفر بايد كرد * از ســـــــــــر خويش به بتخانه گذر بايد كرد
پيــــــــر مـــا گفت: ز ميخانه شفا بايد جست * از شفـــــــــــا جستنِ هر خانه حذر بايد كرد
آنكــــه از جلوه رخسار چو ماهت، پيش است * بى‏گمـــــــــــــــان معجزه شقِّ قمر بايد كرد
گــــــــــــــر درِ ميكـــده را پير به عشاق گشود * پس از آن آرزوى فتــــــــــــح و ظفـر بايد كرد
گـــــر دل از نشئه مى، دعوى سردارى داشت به خــــــــود آييــد كه احساس خطر بايد كرد
مـــژده اى دوست كه رندى سر خُم را بگشود * بـاده نــــــوشان لب از اين مائده، تر بايد كرد
در رهِ جستن آتشكـــــــــــــــده سر بايد باخت * به جفـــــــــــا كارى او سينه، سپر بايد كرد
ســـــر خُـــــــم باد سلامت كه به ديدار رخش * مستِ ســــــــــــاغر زده را نيز خبر بايد كرد
طــــرّه گيسوى دلدار به هر كوى و درى است * پس به هر كوى و در از شوق سفر بايد كرد 

 

 

منتخب اشعار امام خميني

منتخب اشعار امام خميني

 

علي عليه السلام

فارغ از هر دو جهــــــــــانم، به گل روى على

 

 

از خُم دوست جوانم، به خَم موى على

 

طى كنم عرصه ملك و ملكوت از پى دوست

 

يـــــــاد آرم به خرابات، چو ابروى على

 

ترجيع بند:

نقطه عطف

خم را بگشا به روى مستان

 

 بيــزار شو از هـــوا پرستان

 

از مــن بپذير رمـــــز مستى

 

  چون طفل صبور، در دبستان

 

آرام ده گُــل صفــــــــا باش

 

 چـون ابــــر بهار در گلستان

 

تـاريخچــــــــه جمال او شو

 

 بشنو خبر هــــــزار دستـان

 

بردار پيالـــــه و فرو خـــوان

 

بر مى زدگـان و تنگدستـان

 

اى نقطه عطف راز هستى

 

بر گير ز دوست، جام مستى

 

من شاهد شهر آشنــايم

 

من شـاهـم و عـاشق گدايـم

 

فرمانده جـمع عاشقــانم

 

 فـــرمانـبر يــــار بيـــــوفايــــم

 

از شهر گذشت نام و ننگم

 

بــــازيــــچـه دور و آشنــــايم

 

مست از قـدح شراب نابم

 

دور از بـــــرِ يــــــار دلــــربايم

 

ســازنده دير عاشقـــــانم

 

بـــازنـــــده رنـــد بينــوايـــم

 

اين نغمه بر آمد از روانـــم

 

از جــان و دل و زبـان و نايم

 

اى نقطه عطف راز هستى

 

بر گير ز دوست، جام مستى

 

رازى است درون آستينــــم

 

رمزى است بـرون ز عقل و دينم

 

در زمره عاشقان سر مست

 

بـــى قيــد ز عــــار صلح و كينم

 

در جـرگـه طيــــر آسمـــانم

 

در حـــلقــه نــــمــلــه زمينـــــم

 

در ديده عـــاشقان، چنــانم

 

در مــنظـــــر سالـــكـان، چنينـم

 

دلبـــــــــاخته جـــــمال يارم

 

وارستــــــه ز روضــــــه بــــرينم

 

با غــــــمزه چشم گلعذاران

 

بيــــــزار ز نـــــاز حـــــور عــينـم

 

گــويم به زبـان بى‏زبـــــــانى

 

در جمــــــع بتــــان نــــــازنينـم

 

اى نقطه عطف راز هستى

 

بر گير ز دوست، جام مستى

 

برخاست ز عاشقى، صفيرى

 

مى خواست ز دوست دستگيرى

 

او را بــه شـــــــرابخانـه آورد

 

 تا تـــوبه كنـد به دست پيـــــــرى

 

از عشق، دگــر سخن نگويد

 

تا زنـــــده كنـــــد دلش فقيـــــرى

 

درويش صفت، اگـــر نباشى

 

از دورى دلــبــــــــرت بـــــميــرى

 

ميخانه، نه جاى افتخار است

 

جــــاى گنه است و سر به زيـرى

 

با عشوه بگو به جمع ياران

 

 آهستـــه، و ليك با دليرى

 

اى نقطه عطف راز هستى

 

بر گير ز دوست، جام مستى

 

اى صوت رســـــاى آسمانى،

 

اى رمز نـــــــداى جاودانى،

 

اى قله كوه عشق و عاشق

 

وى مرشد ظاهر  و  نـهانى،

 

اى جلــــــوه كامل "انا الحق"

 

در عــرش مُرفّع جــهــــانى،

 

اى موسى صَعْق ديده در عشق

 

از جــــلــوه طـــور لامكانى،

 

اى اصل شجر، ظهورى از تو

 

 در پــــــرتو سرّ سَرمــدانى،

 

بر گوى به عشق، سرّ لاهوت

 

در جمـــع قــــــلندران فانى

 

اى نقطه عطف راز هستى

 

بر گير ز دوست، جام مستى

 

اى دور نـــــــمـــــاى پور آزر،

 

نــاديـــده افــول حق ز مــــــنظر

 

اى نار فراق، بر تـــــو گلشن

 

شد بَـــرد و سلام از تــــــــو آذر

 

بـــردار حجـــــاب يـار از پيش

 

بنمــاى رُخش چــــــــو گل مصوّر

 

از چهــــــره گلعذار دلــــــدار

 

شد شهـــــــر قــــلندران، منّــور

 

آشفته چه گشت پيچ زلفش

 

شد هر دو جهان، چـو گل معطّر

 

بر گــــوش دل و روان درويش

 

بر گـــــــوى به صــــد زبان مكـرّر

 

اى نقطه عطف راز هستى

 

بر گير ز دوست، جام مستى

 

در حلقه سالكـــــان درويش

 

رنـــــــــدان صبـــور دورانــديش

 

راهب صفتان جـــــام بر كف

 

 آن مى زدگـان فـارغ از خويش

 

در جمله زاهدان و مى‏نوش

 

در صـــورت عـالـمان و بد كيش

 

در راه رسيدن به دلـــــــدار

 

بيگـــانــــه بـود ز نوش يا نيش

 

فارغ بود از جهان، به جامى

 

در خلــــوت مى‏خورانِ دلريش

 

فرياد زند ز عشق و مستى

 

بر پــاكـــــدلان مـرده از پيش

 

اى نقطه عطف راز هستى

 

بر گير ز دوست، جام مستى

 

غزليات:

 

خانقاهِ دل

الا يــــا ايها الســـــــــاقى! برون بر حسرت دلها

 

كــه جامت حل نمايد يكسره اسرار مشــكلها

 

بــــــه «مــــى»،  بـــــــربند راه عقل را از خانقاه دل

 

كــــه اين دارالجنون هرگز نباشد جــاى عاقلها

 

اگر دل بسته‏اى بر عشق جانان، جاى خالى كن

 

كه اين ميخانه هــرگز نيست جز ماواى بيدلها

 

تــــــو گــر از نشئه مى كمتر از آنى به خود آيى

 

بـــــــرون شـو بيد رنگ از مرز خلـوتگاه غافلها

 

چــــــه از گلهاى باغ دوست رنگ آن صنم ديدى

 

ج


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






اين مطلب درفهرست موضوعات وبسايت-رديف: اشعار امام (ره) ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 15 خرداد 1393برچسب:, | 14:50 | تهيه وتنظيم مطالب توسط : سیدمحمدباقری | | بازديد :